@yalefsin @sinmimb

یادمه اون روز قرار بود بعد از سه چهار ماه دوری همدیگه رو ببینیم و همش واسه اون روز لحظه شماری میکردم توی دلم غوغایی بود ک نگم براتون بلاخره لحظه ی موعود رسیده بود😍
سریع رفتم پایین و پریدم و محکم بغلشون میکردم دوست داشتم تو بغلشون هل بشم از حجم دلتنگی زیاد 🥺🥺
و خب میخوام از همینجا همین لحظه بهتون بگم ک من خیلیییییییی دوستون خیلی زیااادد مث یه حس جنون❤
اونروز پر از خاطره پر از حرف پر از دلتنگی و پر از کارای عجیب و غریب😉
فقط الان یهو دلم برای اون لحظه ای ک خوابیدیم سه تایی کنار هم و اتاق تاریک بود و به سقف خیره شده بودیم و اهنگ گوش میکردیم و یهویی زدیم زیر خنده تنگ شده😂همچین دیوونه هایی هستیم ما😉❤
خب انشاالله بمونیم برای هم و بیشتر گند بزنیم ب این دنیا✌🏻😁
.
.
.
.
.
.
پ ن: یادمه میخواستیم بریم ک یهو مامانم از ایفون صدام زد و گفت فاطمه بلند بلند نخدیااا تو خیابون ابرومون بره ولی همین حرفش باعث شد سه تایی غش کنیم از خنده و مامانمم خودش خنده اش گرفته بود😂😂😂😂
پ ن2:بله همینجور ک مشاهده میکنید منو یاس لم داده بودیم بغل هم و ماهی هرچی خودشو جر داد ک نماز بخونیم نخوندیم و مجبور شد خودش بخونه ک میبینین درحال عبادته بچم😁😂💓💕
دیدگاه ها (۲۱۴)

بارون😌🌧️🌱. . . . .دَهُمِ اُردیبهشتِ یکهِزاروچٰهارصَد💛🌱1400/2...

نمیدونم یهو چیشد که به اینجا رسیدیم نمیدونم یهویی چه اتفاقی ...

نیمه شب ِ گیسوانتکنار می رود؛ماه ِ تمام😌🌑تاریخ: ۱۴٠٠/۱/۱۳🦋سا...

دیروز با خانواده ی مادریم زدیم به دل بیابون😁جاتون خالی خیلی ...

دازای :چه بوی غیر اشنایی..یچیزی بین خاک خیس و قهوه تلخ...نمی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط